قبل از تولد طاها جان
سلام گل من و بابا
ازوقتی که رفتم دکتر و متوجه شدم خدا تو رو بهمون هدیه داده خیلی مراقبت بودم و همه خوشحال بودیم
از همون اول شکمو بودی و مامانو مجبور میکردی به همه چیز ناخنک بزنم.مثلا توی زمستون هوس فالوده کردی و هیچ کجا پیدا نمیشد حتی تا دزفول خونه ی عمه سامی رفتیم اما اونجام فالوده نداشت تا اینکه عید با مامان سهیلا و بابا عباس و بابا جونت رفتیم پارک کوهستان و من یه دل سیر فالوده نوش جان کردم
نزدیک تولدت که شد ماشاا... سنگین شده بودی و دیگه طاقت نداشتم.میخواستم زودبیای بغلت کنم بخاطر همین از دکتر خواهش کردم نوبت سزارین رو مشخص کنه و تاریخش شد 1393/03/17 .روز قبلش رفتیم بیمارستان بیستون و کارهای عملو انجام دادیم و من کلی استرس داشتم.بالاخره 17 خرداد رسید و من همراه محمد عزیزم و مامان و بابام رفتیم بیمارستان.وااای نمیدونی توی قلبم چه آشوبی بود
من ازمحمد و مامان و بابام جدا شدم و رفتم اتاق انتظار با چشمهای اشکی
ساعت 10 صبح بود لباس عمل و پوشیدم وکارهای لازمو انجام دادم.اما گفتن دکتر ساعت 2 بعدازظهر میاد.واااااااای که چی گذشت به سرم و همه منتظر بودن...
خیلی گرسنه بودم امانباید چیزی میخوردم تا اینکه ساعت 2 دکتر اومد و من نفر دوم بودم.تا ساعت 3 که اسممو صدا کردن یه لحظه از ترس قلبم وایساد تا حالا اتاق عمل و جراحی و....اصلا فکرشو نمیکردم.توکل کردم به خدا و رفتم داخل
دکتر بیهوشی کلی باهام حرف میزد که سرگرم باشم و آمپول بیحسی رو زد توی نخاع کمرم و دراز کشیدم کم کم پاهام داغ شد و دیگه حسشون نمیکردم تا دکتر اومد و جلوی صورتمو پارچه وصل کردن که نبینم و من
چیزی حس نمیکردم و ترسم ریخت فقط گاهی تکون میخوردم.دکتر اسمتو ازم پرسید و گفتم طاها
حتی فکمم بیحس شده بود که یهو یه صدایی مثل خر خر اومد و دکتر گفت ماشاا... یه پسر سالم و خوبه.الهههههههی فدات.
شستنت و توی پتو آوردن نشونم دادن پرستار صورتتو گذاشت روی صورتن گرم و نرم..چشماتوبسته بودی و من از خوشحالی گریه میکردم و خدا رو شکر کردم بخاطر سلامتیت
خوب خیالم از تو راحت شد
اما خودم حین عمل رحمم شل کرد و خونریزی افتاد و دارو درخواست کردن و نبود و دوباره قرص درخواست کردن
دکتر
من
قرص زیر زبونم گذاشتن و دکتر بیهوشی گفت خدارحم کرد رحمت برگشت وگرنه یا باید رحمو درمیاوردن یا دیگه...
از اونطرفم همه خوشحال که تو رو دیده بودن و خیالشون راحت شده بود.اما چون من دیر کرده بودم نگران بودن.منم بعد از بخیه و ریکاوری و کلی لرز کرده بودم بخاطر قرصا و کلی گریه بالاخره راهی شدم و توی راهرو همه ریختن دورم و منم دل نازک و زخمی زدم زیر گریه
توی بیمارستان و چقدر درد کشیدم و دوری از محمد دیگه بماند...
حالا 4ماه از اون روز میگذره و تو هزار ماشاا.. روز به روز بزرگتر میشی و من و بابا دلمون میخواد بخوریمت.جیغ میکشی دستمو میخوری قلقلکی شدی اسمتو میشناسی و سر برمیگردونی...
شدی همه زندگی من و محمد
من محمد =طاهاجان