طاها جانطاها جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

♫♫ دلنوشته های مرضیه ♫♫

قبل از تولد طاها جان

1393/6/24 16:52
نویسنده : marzieh
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل من و بابا

ازوقتی که رفتم دکتر و متوجه شدم خدا تو رو بهمون هدیه داده خیلی مراقبت بودم و همه خوشحال بودیم500.gif

از همون اول شکمو بودی و مامانو مجبور میکردی به همه چیز ناخنک بزنم.مثلا توی زمستون هوس فالوده کردی و هیچ کجا پیدا نمیشد حتی تا دزفول خونه ی عمه سامی رفتیم اما اونجام فالوده نداشت تا اینکه عید با مامان سهیلا و بابا عباس و بابا جونت رفتیم پارک کوهستان و من یه دل سیر فالوده نوش جان کردم

EMOTICON glacon 35

نزدیک تولدت که شد ماشاا... سنگین شده بودی و دیگه طاقت نداشتم.میخواستم زودبیای بغلت کنم بخاطر همین از دکتر خواهش کردم نوبت سزارین رو مشخص کنه و تاریخش شد 1393/03/17 .روز قبلش رفتیم بیمارستان بیستون و کارهای عملو انجام دادیم و من کلی استرس داشتم.بالاخره 17 خرداد رسید و من همراه محمد عزیزم و مامان و بابام رفتیم بیمارستان.وااای نمیدونی توی قلبم چه آشوبی بودترسو

من ازمحمد و مامان و بابام جدا شدم و رفتم اتاق انتظار با چشمهای اشکیگریه

ساعت 10 صبح بود لباس عمل و پوشیدم وکارهای لازمو انجام دادم.اما گفتن دکتر ساعت 2 بعدازظهر میاد.واااااااای که چی گذشت به سرم و همه منتظر بودن...

خیلی گرسنه بودم امانباید چیزی میخوردم تا اینکه ساعت 2 دکتر اومد و من نفر دوم بودم.تا ساعت 3 که اسممو صدا کردن یه لحظه از ترس قلبم وایساد تا حالا اتاق عمل و جراحی و....اصلا فکرشو نمیکردم.توکل کردم به خدا و رفتم داخل

دکتر بیهوشی کلی باهام حرف میزد که سرگرم باشم و آمپول بیحسی رو زد توی نخاع کمرم و دراز کشیدم کم کم پاهام داغ شد و دیگه حسشون نمیکردم تا دکتر اومد و جلوی صورتمو پارچه وصل کردن که نبینم و من ترسوترسوترسو

چیزی حس نمیکردم و ترسم ریخت فقط گاهی تکون میخوردم.دکتر اسمتو ازم پرسید و گفتم طاها محبت

حتی فکمم بیحس شده بود که یهو یه صدایی مثل خر خر اومد و دکتر گفت ماشاا... یه پسر سالم و خوبه.الهههههههی فدات.2014.gif

شستنت و توی پتو آوردن نشونم دادن پرستار صورتتو گذاشت روی صورتن گرم و نرم..چشماتوبسته بودی و من از خوشحالی گریه میکردم و خدا رو شکر کردم بخاطر سلامتیتمحبت

خوب خیالم از تو راحت شدخسته

اما خودم حین عمل رحمم شل کرد و خونریزی افتاد و دارو درخواست کردن و نبود و دوباره قرص درخواست کردن

دکتر تعجب

من ترسو

قرص زیر زبونم گذاشتن و دکتر بیهوشی گفت خدارحم کرد رحمت برگشت وگرنه یا باید رحمو درمیاوردن یا دیگه...

از اونطرفم همه خوشحال که تو رو دیده بودن و خیالشون راحت شده بود.اما چون من دیر کرده بودم نگران بودن.منم بعد از بخیه و ریکاوری و کلی لرز کرده بودم بخاطر قرصا و کلی گریه بالاخره راهی شدم و توی راهرو همه ریختن دورم و منم دل نازک و زخمی زدم زیر گریه گریه

توی بیمارستان و چقدر درد کشیدم و دوری از محمد دیگه بماند...

حالا 4ماه از اون روز میگذره و تو هزار ماشاا.. روز به روز بزرگتر میشی و من و بابا دلمون میخواد بخوریمت.جیغ میکشی دستمو میخوری قلقلکی شدی اسمتو میشناسی و سر برمیگردونی...

شدی همه زندگی من و محمد

من بوس محمد بوس =طاهاجان خجالت

                                                    116q7brfc6.gif

37happy.gif

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان آیهان
25 شهریور 93 16:02
مرضیه جون به جمع نی نی وبلاگی ها خوش اومدی. عکس طاها جونم بذار ببینیم.به ماهم سربزن.راستی گفتی رفتین دزفول میتونم بپرسم ساکن کجایی. آخه من خودم دزفولیم
marzieh
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون.چشم حتما میام بهتون سر میزنم.من کرمانشاهم
عمه سامی
25 شهریور 93 16:30
عزیزدلم نوشته هات خیلی قشنگ بود،اشک توچشمای آدم جمع میشه موقع خوندنشون.انشالا خواطاهاجونمو براتون(برای هممون)حفظ کنه وبا نازپدرومادرش بزرگ بشه...
marzieh
پاسخ
ممنون گلم.انشاا...
خاطره
5 مهر 93 17:10
ماشالله ماشالله بهش بگیم. .ماشالله خدا حفظش کنه عزیزم
marzieh
پاسخ
ممنوون عزیزم.مراقب کیان کوچولو باش