طاها جانطاها جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

♫♫ دلنوشته های مرضیه ♫♫

6 ماهگی طاها جووونم

ماهگیت مبارک عشقم. آخ جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون دلم   ماشاالله  هر ماه بزرگ و بزرگتر میشی..شیرین و شیرین تر...چقدر این روزا زود میگذره عزیزدلم.فردا واکسن داری و من بازم نگرانم.راستی غذای کمکیتو شروع کردم.ذوق دارم آخه دوره ی جدیدی شروع شده برامون.. دوستت دارم عمر من   ...
17 آذر 1393

مسافرت

الان که دارم مینویسم بارون خیلی شدیدی میاد و هوا حسابی سرده.طاهای عزیزم خیلی خوشحالم که تو رو دارم دلبندم.داشتم به این فکرمیکردم که تا وقتی بزرگ بشی فرصت دارم حسابی بغلت کنم و ببوسمت و از این لحظه های شیرین لذت ببرم چون تکرار شدنی نیست.قتی بغلت میکنم حسابی چنگم میزنی و موهامو میکشی که حسابی دردم میاد.خودتو میدی عقب و صورت ماهت رو روبروی صورتم نگه میداری و حرف میزنی بعد نگاه وسیله ای که میخوای میکنی..میگی یعنی بهت بدیمش.یه توپ فوتبالی کوچولوام داری که خیلی دوسش داری و با پاهای کوچولوت بهش ضربه میزنی.همه چی برات جالب شده تمام خونه رو زیر و رو میکنی و ذووووووووووووق میکنی.آخ که من عاشق کاراتم و از همشون لذت میبرم. این چند روزم که نبودیم رفتی...
6 آذر 1393

5 ماهگی طاها جان

امروز عزیز دلم 5 ماهه شد هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا طاهای عزیزم...دلبندم ماهگیت  مبارک همه ی وجودم.قلب مامان. تازگیا وقتی چیزی دستمه دستهای کوچولوتو دراز میکنی و ازم میگیریش وقتی که وسیله ی دیگه ای میگیرم دستم ..اون که دستته میندازی زمین و دوباره اونی رو میخوای که دست منه.ای ی ی ی جاااااااان من خداروشکر که تو رو دارم طاها جان عکسهای جدیدت: بعدازحمامت نمیذاری کلاه روی سرت بمونه این کلاهم خودم برات بافتم.     ...
17 آبان 1393

بدون عنوان

حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی؟" و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم: لبیک یاحسین! لبیک... حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند... و من باز می گویم: لبیک یاحسین!لبیک... حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم: لبیک یا حسین!لبیک... حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم: لبیک یا حسین! لبیک... حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های حرامم فریاد میزنم لبیک یا حسین ! لبیک... حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟ من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم: لبیک یا حسین لبیک... حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، ح...
13 آبان 1393

لباس محرمی

این عکس رو روز شیرخوارگان حسینی ازت گرفتم البته نشد بریم بیرون گل من.امام حسین ع  نگه دار همه ی بچه ها باشه انشاالله   اینم لباس خرگوشیت که حسابی خوردنی میشی گل مامان فقط میگم زندگی منی طاها اینجا دایی رضا اومده بود پیشت اما شما خواب بودی بخاطر همین بصورت نمادین بغلت کرد عزیزم. ...
10 آبان 1393

محرم 93

                                       کسی چه میداند شاید "یاسین" همان "یاحسین" بی سر باشد..... ...
3 آبان 1393

بدون عنوان

امروز مامان و بابام رفتن چقدرجاشون خالیه طاهای عزیزم مادربزرگ و پدربزرگ عزیزت برات لباس گرم و خوشگل خریدن دستشون درد نکنه.حسابی توی این لباس خوردنی میشی عزیز دل مامان.     این لباسم عمو مهرداد برات خریده عزیزدلم دستش دردنکنه.چند روز دیگه ماه محرم شروع میشه و برات میپوشمش  ...
2 آبان 1393