مسافرت
الان که دارم مینویسم بارون خیلی شدیدی میاد و هوا حسابی سرده.طاهای عزیزم خیلی خوشحالم که تو رو دارم دلبندم.داشتم به این فکرمیکردم که تا وقتی بزرگ بشی فرصت دارم حسابی بغلت کنم و ببوسمت و از این لحظه های شیرین لذت ببرم چون تکرار شدنی نیست.قتی بغلت میکنم حسابی چنگم میزنی و موهامو میکشی که حسابی دردم میاد.خودتو میدی عقب و صورت ماهت رو روبروی صورتم نگه میداری و حرف میزنی بعد نگاه وسیله ای که میخوای میکنی..میگی یعنی بهت بدیمش.یه توپ فوتبالی کوچولوام داری که خیلی دوسش داری و با پاهای کوچولوت بهش ضربه میزنی.همه چی برات جالب شده تمام خونه رو زیر و رو میکنی و ذووووووووووووق میکنی.آخ که من عاشق کاراتم و از همشون لذت میبرم.
این چند روزم که نبودیم رفتیم مسافرت خونه بابا مامان عزیزم و حسابی خوش گذشت.اینم عکسهاش:
ای قربون خوابیدنت شیرینم
من فقط دوووووووووووورت بگردم پسر ماهم
عاشق این بطری شدی جیغ میزنی و هیجانی میشی براش