طاها جانطاها جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

♫♫ دلنوشته های مرضیه ♫♫

بدون عنوان

امروز مامان و بابام رفتن چقدرجاشون خالیه طاهای عزیزم مادربزرگ و پدربزرگ عزیزت برات لباس گرم و خوشگل خریدن دستشون درد نکنه.حسابی توی این لباس خوردنی میشی عزیز دل مامان.     این لباسم عمو مهرداد برات خریده عزیزدلم دستش دردنکنه.چند روز دیگه ماه محرم شروع میشه و برات میپوشمش  ...
2 آبان 1393

مهمان های عزیز

امروز مامان و بابای عزیزم اومدن پیشمون.خیلی خوشحالم و طاها جونمم حسابی میخنده.چند روزه هوا خیلی سرد شده و بارون شدیدی میاد .این قشنگترین پاییز عمرمه چون توام همراه من و بابامحمدی دلبندم. این عکس روز واکسنته که تب کرده بودی اما میخندیدی که نگران نباشم.الهی من بمیرم ​                                           ​ ​ بغل باباجوون نشستی الهی فدات بشم من  با این دلبریات عشقم   تازگیا پاهاتو میذاری زمین و باسن و کمرتو میدی بالا.آفرین پسر گلم   فدای بغضت فدای لبهات طاهای من عمر...
27 مهر 1393

4ماهگی طاها جان

  17 مهر 4 ماهه شد گل مامان و بابا  ماهگیت مبارک اما اصلا روز خوبی نبود.رفتیم واکسنتو زدیم چقدر گریه کردی الهی بمیرم .دو روز تب کردی و توی خواب ناله میکردی و قلبم آتیش میگرفت.تاصبح دستمال خنک میذاشتم روی پیشونی ماهت تا خدا رو شکر تبت پایین اومد.اما شب توی بغلم بودی و آروم میچرخوندمت اما یهو شروع کردی جیغ زدن و انقدر گریه کردی که منو بابا نگران شدیم با لباس توخونه رفتیم توی کوچه ماشینو روشن کنیم بریم دکتر.باچه وضعی رفتیم دکتر همه جاتو معاینه کرد و گفت خدارو شکر چیزی نیست احتمالا شکمش درد میکنه.شربت بهت داد و برگشتیم خونه و تو تمام یک ساعت رفت و برگشت گریه کردی و تو بغلم بیحال بودی.چقدر گریه کردم.بالاخره توی بغلم خوا...
20 مهر 1393

عکسهای طاهاجان(2)

الهی فدات که موقع خواب دستهاتو میگیری عمرم.باید آهنگ شاد بزاریم کلی من و بابا برقصیم تا بخوابی  من فداااااااای چشمات و لبهات که با حرص دستمو میخوری ​ ​ پسرم طاهای عزیزم خیلی دوستت دارم همه ی زندگیمونو به پات میریزیم.امیدوارم وقتی بزرگ شدی از من و بابا راضی باشی ...
9 مهر 1393

فصل پاییز

پسر عزیزم طاها جان امروز اول مهر بود و تو اولین روز از فصل پاییز رو توی زندگیت تجربه کردی و امسال به زندگی من و بابا گرمای بیشتری بخشیدی.خیلی دوستت داریم.   اینم چندتاعکس زیبا از پاییز این عکسم بخاطر اینکه سال اسب متولد شدی میزارم   ...
1 مهر 1393

مامان مرضیه

سلام دوستهای من و مامان مرضیه.امروز دومین سالگرد ازدواج مامان بابامه. دوست دارم توی شادی ما شریک بشید.به افتخارشون:     منم خودمو بهشون هدیه میکنم     ...
27 شهريور 1393

عکسهای طاها جونم

اولین عکس از طاهاجون توی بیمارستان عکس 3 روزگی طاها جون  ماهگی زندگیم وقتی از حمام میاد کلی میخوابه روزهای اول صورت ماهش ورم داشت ماهگی نفسم عشق مامانش بعد از شیرخوردن لالا کرده  ماهگی طاها قلبم  از خواب بیدار شد منم بزور و با جیغ بیدار کرد حالا خمیازه میکشه فداااااات چندروز پیش خواستم ببینم میتونه توی وانش بشینه.طاها عمرمی بخدا این عکسشم امروز25 شهریور بردمش  توی آشپزخونه پیش خودم.فدای لبهااااااااات طاها جون بغل بابا جونش رفتیم دکتر آخه پاهای نازش خشک شده بود   ...
26 شهريور 1393

قبل از تولد طاها جان

سلام گل من و بابا ازوقتی که رفتم دکتر و متوجه شدم خدا تو رو بهمون هدیه داده خیلی مراقبت بودم و همه خوشحال بودیم از همون اول شکمو بودی و مامانو مجبور میکردی به همه چیز ناخنک بزنم.مثلا توی زمستون هوس فالوده کردی و هیچ کجا پیدا نمیشد حتی تا دزفول خونه ی عمه سامی رفتیم اما اونجام فالوده نداشت تا اینکه عید با مامان سهیلا و بابا عباس و بابا جونت رفتیم پارک کوهستان و من یه دل سیر فالوده نوش جان کردم نزد یک تولدت که شد ماشاا... سنگین شده بودی و دیگه طاقت نداشتم.میخواستم زودبیای بغلت کنم بخاطر همین از دکتر خواهش کردم نوبت سزارین رو مشخص کنه و تاریخش شد 1393/03/17 .روز قبلش رفتیم بیمارستان بیستون و کارهای عملو انجام دادیم و من کلی استرس...
24 شهريور 1393